۱۳۹۶ دی ۶, چهارشنبه
۱۳۹۶ دی ۴, دوشنبه
کاوِشِ اوَّل: سِوُمین بار
چاپِ سوّمِ ترجَمهی کاوِشِ اوَّلِ هیوم برای علاقهمندانِ
فیلسوفْ خوشحال کننده است. کسانی کتاب را نداشتند، اینکْ میتوانند کتاب را تهیّه
کنند؛ کسانی چاپِ اوّلِ ترجَمه را داشتهاند که، سیزده خطایِ چاپی در آنْ راه
یافته بود، و کسانی چاپِ دُوُم، که یک خطایِ چاپی دارد. اگر مثلِ منبنده به صورت
و شَکل و ظواهرِ کتاب نیز علاقهمندید، مثلِ: حروفچینی، صفحهبندی، طرحِ جلد،
نداشتنِ أَغلاطِ چاپی و ... و ... ، و اینها شُما را خوشحال میکند، میتوانید
چاپِ سوّم که مُنَقَحترین چاپ است، و هیچ خطایِ چاپی در آن راه نیافته—یا من
ندیدهام—، را تهیّه کنید؛ یا اگر مایل نیستید نسخهی تازهای تهیّه کنید، و از خطاهایِ چاپی بیخبر
بودهاید، میتوانید به اینجا نگاهی بیندازید.
در پانزده ماه، سهبار ترجَمهی فارسی چاپ شُده
است، مجموعًا ۸۰۰ ۲ نُسخه. اینقدری که از بازارِ نشرِ ایرانْ اطّلاع دارم، چنین
چیزی کمنظیر است؛ حتّی در نسبتْ با چاپهایِ اوّل و دُوُم و سوّمِ أَصلِ کتابْ در
قرنِ هجدهم نیز بهنظرِ من کمنظیر است!
اُمیدوارم چاپهای بعدی نیز در آیندهی نزدیک
منتشر شود. از اینکه کتابِ جَنابِ فیلسوفْ با ترجَمهای امین و دقیقْ به فارسی ترجَمه شُده است، بینِهایت خوشحالام. توفیقِ دَمافزونِ مترجمِ دقیقالنَظَرِ کتاب را، از بُنِ دندان
آرزومندم.
________
بعد التحریر: خیلی دوستْ داشتم به خودِ جَنابِ فیلسوفْ نیز تبریک بگویم یا آرزویی برایش کنم، ولی با اعتقاداتی که داشتْ احتمالًا اگر میبود نمیپذیرفت!
________
بعد التحریر: خیلی دوستْ داشتم به خودِ جَنابِ فیلسوفْ نیز تبریک بگویم یا آرزویی برایش کنم، ولی با اعتقاداتی که داشتْ احتمالًا اگر میبود نمیپذیرفت!
نوعی إِستیصال
در
جایی از فیلمِ اؤه شخصیّتِ
اصلیی فیلم میگوید: «توی زندگی هرکاری کنی به عقب
برنمیگردی.» امّا اصلاً چرا باید به عقب برگشت؟ چون ایّامِ خوشی داشتهام؟ چون روزگارِ بهتری بوده؟ حالِ بهتری داشتهام؟ چون همه چیز بهتر بوده؟ من نمیدانم میشود
به عقب برگشت یا نه، میشود گذشته را به حالْ آورد
یا نه، یا تکّهای از آنرا که دوست(یا دوستتر)
میدارم در آینده زنده کرد یا
نه... و البته اضافه کنم، گاهی هرکاری کنی حال [و آینده] را هم نمیتوانی درست کنی(دارم پیشگویی میکنم؟!). افتضاحی که در آن هستی و یا فاجعهای که در آن خواهی بود... گاهی نمیشود چیزهایی را درست کرد... فاجعهای بیزمانْ
انگار که بر تکْ تکِ لحظاتِ زمانْ سیطره دارد... شاید گاهی باید بفهمی چیزهایی را
نمیشود درست کرد... شاید هم هیچ
چیز را.. هرگز... انگار چیزهایی وقتی رُخ داد، دیگر هیچ تغییری در کار نیست...
تَکرارِ بیپایانْ، إستیصالِ محض.
در کتابِ جامعه نیز آمده
است: "آنچه بوده باز هم خواهد بود، و آنچه شده باز هم خواهد شد. زیرِ آسمان
هیچ چیزِ تازهای
وجود ندارد."
۱۳۹۶ آذر ۲۵, شنبه
۱۳۹۶ آذر ۲۴, جمعه
از بوی بدیع و از نسیم خوش
این روزها چندان خوب
نبوده و با اینکه از دیروز شِدَّتِ ناخوشی بیشتر شده است، هوایِ این شهرِ دورِ جنوبی بهشدّت مطْبوعْ و لَذَّتبَخْش است. زیباشناسیاش چنان تحریک شُده است که دوست
دارد در این هوایِ ابریِ ملایمْ با تکّههایی از آسمانِ آبیاش—آبیی دلنشیناش—، و
این نَسیمِ خُنَکیْ که به اوائلِ بهارِ سالِ جلالی میماند، برود لبِ ساحلِ و خلیج
را نگاه کند و خُنکای نسیمْ آرام زیر پوستاش بِخَزَد. هوای پاییزی اینجا گاهْ چه
شگفتانگیز است! حتیٰ
اگر دلی غمگین باشد.
Ocular
از کنارِ خیابان پیاده
رد میشد، خانمی در ماشینی استیشن، پُشتِ فرمانْ نشسته، تنها، خیابان هم خلوت، مثلِ
گُربهای به سمتِ دَرْ خیلی غمگین لَمیده و سَرَش را به شیشهی دَرْ تکیه داده،
چشمانش پُر از اشک و اِنگار بُغضی آمادهی ترکیدن.—خیلی خوب
میبود مثلِ شاید یک فیلمِ هالیوودی بِرَوَد پُشتِ شیشه آرام بکوبد—جوری که نترسد(چطور؟!)—،
و بعد بگوید کمکی از دستم ساخته است؟ یا مثلًا شاخهی گُلی شاید میداشت و آنرا میگذاشت
پُشتِ شیشهی جلو یا برفپاککُن، یا کتابی میداشت با خودشْ آن لحظه و این کتاب
برایِ آن خانم خواندنی میبود و روی کاپوت ماشین یا پُشتِ شیشه میگذاشت، یا یک
سیدیِ موسیقی میداشت و به او میداد؛ شاید لَختکی و اندککی غماش فراموش میشد(امّا
اصلًا فضا هالیوودی نبود!). حالا که خودش هم غمگینتر شُده است، انگار این نیست که
لزومًا باید کسی را بشناسیم و ... و ... ، دِلْ که غمگین باشد، دُنبالِ بهانه
میگردد.
صمیمیّت و محرمیّت شاید این نباشد
خوب است جایی از آنِ خود داشته باشیم: میتوانی خلوت کُنی، و از هیاهوی زمان و دُنیا و آدمهای غریبه[و گاه آشنا حتّیٰ ] لَختی کناره بگیریم. حالا، اگر دوستی عزیز(عزیزترین دوست)، جایی از آنِ خود نداشته باشد، میتواند بیاید اینجا—که لابُد بخشی از آنْ از آنِ او نیز هست(و فکر میکنم آنها که عزیزند بخشی از بعضی چیزهایی که داریم مالِ آنها نیز هست یا بالقوّه میتواند باشد)—، و اندککی از هر آنچه که پُشتِ دَرِ اینجاست، فارغ شود. بیاید و بنشینیم و یکدیگر را ببینیم، با هم بخندیم، و گاهی یکیمان شاید بزند زیرِ گریه، و نپرسیم چرا گریه میکنی؟ (و اُمیدوار باشیم که اینقدر توجّه داریم که کِی و کُجا چیزی را بپرسیم یا نپرسیم.)
صمیمیّت و محرمیّتْ این نیست که، همه چیز را بدانیم، و یا بگوییم؛ این نیز هست که، چیزهایی نگوییم و ندانیم، و از نگفتنِ یا ندانستنِ آنها، آنجا، نزدِ آن کَس، احساسِ امنیّت و آزادی[در مقابلِ "تکلّف"]، داشته باشیم(امنیّت و آزادی نیز، همیشه این نیست که چیزی بگوییم یا کاری بکنیم)، و از نشنیدنِ آنها حسّ نکنیم که صمیمْ نیستیم و یا غریبه بحساب آمدهایم. اگر اقتضاء صمیمیّت و محرمیّت هم نباشد، اقتضاءِ ادب و احترام، این هست که، اصرار نکنیم در گفتنْ و ... .
حالا اگر موقعیّت و وضعوحال بُغْرَنج است و دوستی پریشانأحوال، شاید بهتر باشد بهجای إِصرارِ بر گُفتن[او ماجرا را تعریف کند که چه شده است] و مَحْرَم دانِسْتَنِ ایبسا زورکی(و مگر قرار است صمیمیّت بمعنای محرمیّت در همه اوضاعوأحوال باشد؟)، فقط و فقط باشیم. گاهی صِرفِ بودن نیز کاری است و کم کاری نیست، حتّی مهمتر از حرفی زدن و یا کارِ دیگری کردن، همچنان که گاهی باید بروی و بگذاری تنها باشد.
اگر اقتضاءِ صمیمیّت و محرمیّت هم نباشد، شاید اینها، یک وَجهِ [اقتضاء] حُرمت به دیگری باشد.
۱۳۹۶ آبان ۲۹, دوشنبه
حدّثني عن لحظة الوداع...
رؤیا میبیند: رؤیای زَنْبَقْهای سفید و شاخهی زِیتونْ،
به من گفت: خواب میبینم، خوابِ پرنده را، و گُلِ لیمو را، و غُنْچهی بادام را.
کمی مانده به 4 صُبحِ 29امِ آبانِ آن سال.
____________
شاید آن لحظه داشتم شعری را میجویدم!
۱۳۹۶ آبان ۲۶, جمعه
کرمانشاه
به قولِ یک وبلاگنویس: «در تهران و اصفهان و یزد و شیراز و تبریز، در لسانجلس و نیویورک و پاریس و کوالالامپور و سیدنی، ونکوور و لندن و پراگ و دهلی، میشود یک شب رستوران نرفت. »
حساب شمارهی ۹۹۹۹۹ بانک ملت(قابل پرداخت در شعب بانک ملت سراسر کشور و خودپردازها) و حساب ارزی ۷۰۲۰۷۰ بانک ملی (قابل پرداخت در شعب بانک ملی سراسر کشور) به نیازمندان و حادثهدیدگان کمک کنند.
به گزارش ایسنا، شهروندان می توانند برای کمک به هموطنان زلزله زده غرب کشور مبالغ خود را به شماره حساب 99999 به نام هلال احمر نزد بانکهای ملی، ملت، صادرات، رفاه، مسکن، دی، تجارت، سپه،پارسیان، شهر، آینده و رسالت و شماره حساب 702070(ارزی دلار) 800300 (ارزی یورو) بانک ملی و 1404440(ارزی دلار) بانک ملت واریز کنند.
همچنین کدهای #112*3*741* و #724* برای پرداخت آسان موبایلی و شماره کارت 6104337770064606 برای دریافت و ارسال کمک های نقدی به زلزلهزدگان در دسترس شهروندان خواهد بود.
هموطنان عزیز جهت اهدا کمک های غیرنقدی خود می توانند به آدرس تهران میدان انقلاب خیابان کارگر جنوبی کوچه شهید مهدیزاده جمعیت هلال احمر شهرتهران مراجعه و یا با شماره تلفن: 66923040 تماس حاصل نمایند.
در اطلاعیه هلال احمر آمده است: تمرکز اصلی جمعیت هلال احمر در جمع آوری کمک های نقدی است تا بتوان براساس نیازهای مردم آسیب دیده اقلام مورد نیاز را تهیه و ارسال کرد. همچنین مردم شریف ایران به منظور حفظ کرامت انسانی از جمع آوری هر گونه مواد فاسد شدنی اجتناب کنند.
۱۳۹۶ آبان ۲۳, سهشنبه
لا تتلكَّأ!
... يصحو على
كسَل الفجر. يعزف لحناً لموتسارت.
يفكِّر في رحلة الفكر عبر الحدود
وفوق الحواجز....
يلعن مستشرقاً
يُرْشِدُ الجنرالَ الى نقطة الضعف
في قلب شرقيّةٍ. يستحمُّ. ويختارُ
بَدْلَتَهُ بأناقةِ دِيكٍ. ويشربُ
قهوتَهُ بالحليب. ويصرخ بالفجر:
لا تتلكَّأ!
____________
*شعرِ "طباق" از:محمود درویش
إلا أمٌّ واحدة: شاید سپهری هم فقط یک مادر داشته بوده است!
جَنابِ آقای داریوشِ شایْگانْ، در صُحبَتِ کوتاهیْ در
جلسهی رونمایی از کتابِشان ”در جستوجوی فضاهای گمشده“ دربارهی شعرِ شاعر و دوستِ فَقْیدَشْ سُهراب سپهری میگویند:
«فرانسه بلد بود، خوب. حتّی بعضی شعرهای آخَرِش به فرانسه است. چون اینقدر به زبون
فارسی فشار اُورده بود که فارسی نمیکشید دیگه. داشت میشکست. فنراش داشت دَرْ میرفت.
واسه همین به فرانسه گفت.»
برای این داعی، معلوم نیست چطور کسی که زبانِ دُوُماش
فرانسه است، دربارهی فرانسهدانیِ کسی که زبانِ دُوُماش فرانسه است، میتواند از
تعبیرِ "خوب" استفاده کند(نمیگویم نمیتواند، میگویم این گفته مبهم است برایِ من)، لابُد معنایی دارد که به عَقْل و ذهنِ ضعیفِ
بنده و أمْثالِ بنده نمیرَسَد(و البته شاید در مقامِ پاسُخ کسانی بگویند: شاید
جَنابِ آقای شایگان با آن ترتبیّت خاصّشان در کودکی و ... و ... ، فیالواقع
فرانسه را در همان حدّ و حدودِ فارسیِ مادری(؟!) و یا حتّی بهتر بدانند و بلد
باشند. شاید هم همینطور باشد که میفرمایند). البته "فشار به زبان
فارسی" و "شکسته شدنِ" این زبانِ بینوا و "فنر" در
رفتنِ این زبانْ علیالظاهر—بِنا به ادّعای جَنابِ آقای شایگان—، همه برایِ من
اندکی گنگ و مبهماند. امّا این ناتوانیِ ذهنی من در فهم کلامِ دیگران، شاید خیلی مدخلیّتی نداشته باشد.
یکی از روشنفکرانِ نسلِ جوانِ معاصر نیز زمانی در ستایشِ
از کسی که أَدبِ قدیمِ فارسی و عربی را کمابیش خوب میداند و شعر هم به فارسی گفته
است و با زبان انگلیسی نیز آشنایی دارد، گفته بود: فلانی حتّی به انگلیسی هم شعر
میگوید!
دوستِ زبانْدان و نُکته سنجی، که ادبیّات انگلیسی را خوب
میداند(و فارسیزبان است)، از برای راقمِ این سوادْ از جوانی تعریف میکرد که،
سالهایی از کودکی و جوانیاش را در امریکای شُمالی زندگی میکرده است— از حدود ده
دوازده سالگی تا بیست و یکی دو سالگی—، انگلیسی را خوب میدانست، و ادبیّاتِ
انگلیسی هم خوب میخوانْد، عَلاقهای هم به عَوالِمِ شعر و شاعری داشت و گاهی
چیزهایی به فارسی مینوشت/ میسرود[نمیدانم امروز شعر را "میگویند" و
یا "میسرایند" و یا "مینویسند"]. یک بار این جوانِ خارج
دیده و زیسته، به این دوستِ پا به سنّ گذاشتهی این داعی، در نامهای
نوشته بود: "من گاهی به انگلیسی نیز شعر مینویسم/میسرایم/میگویم، مایلام،
چند تایی برای تو بفرستم و نظر بدهی". دوستِ مَنْبَنده هم در پاسُخی
متواضعانه نوشته بود: متأسفانه من صلاحیّت نظر دادن در این باره ندارم.
انگلیسی زبان مادری من نیست، بهتر است از یک انگلیسی زبانِ ادیب بخواهی اشعارِ
انگلیسی تو را بررسد.—جوان، به بصیرتی که در این پاسخ بود پِی بُرد و
نوشت: از جوابِ شما نکته و بصیرت مهمّی
یاد گرفتم: زبانِ مادری من انگلیسی نیست، و فکر میکنم بهتر است اگر حرفی دارم به
زبانِ مادریام بزنم. از شُما ممنونام.
أدونیس، شاعرِ و پِژوهشگرِ نامدارِ معاصر عربْ نیز که سالهاست
در فرانسه زندگی میکند، و زبانِ فرانسه را ، ظاهرًا، خوب میداند و اینقدری که منبندهی
راجِلْ از أهلِ فنّ شُنوده و مطّلعام، فرانسه را فصیح و ادیبانه میداند؛ در
مصاحبهای، نکتهسنجانه در پاسخ به این سؤال که، چرا بهزبان فرانسه، که خیلی خوب
آشنایی—و ما میدانیم در لبنان و شاخِ افریقا و ... عربزبانانِ بسیاری، از همان
کودکی فرانسه را چونان زبانِ مادری میآموزند و أدونیس علیرغم سوری بودنش، سالها
در چنین کشورهایی زندگی کرده است—، شعر نمیگویی؟ أدونیس در پاسخ میگوید: «الأم هي
لغة الإبداع الشعري، وليس للإنسان إلا أمٌّ واحدة.» یعنی: زبانِ مادری زبان
خلاقیّت است، و انسان تنها یک مادر دارد!
البته: لابُد، همیشه میتوان از مثالهایِ نقضی نیز سُراغ
کرد!
۱۳۹۶ مهر ۲۵, سهشنبه
...I guess you could say I’ve a call
Dying
.Is an art, like everything else
.I do it exceptionally well
"Sylvia Plath"
داستانی که خیلی پلیسی نیست!
در داستانهای پلیسیای که
همه میشناسیم، کمابیش همهی حدس و
گمانهایِ کاراگاه/ پلیس، مُصیب است(خطایی هم باشد سریع اصلاح میشود و هر
خطایی انگار اصلاحشدنی
است). آخِرِ ماجرا نیز، همیشه، خوبوخوش
تمام میشود، عامل شرّ پیدا میشود، و
درد و رنجهایی که به بار آورده، معمولًا مرتفع میشود و
زخمهای جسمی و آلامِ روحی و روانی نیز رفو. اگر هم نشد، به إجبارِ خوانندگان، بعد از
مرگِ قهرمانِ داستان، باز قهرمان، بنحوی طبیعی یا غیرطبیعی، زنده میشود و
شرّ را شکست میدهد.
نظامِ جهانِ غالبِ داستانهایِ پلیسی، مثل خیلی داستانهای واقعی در زندگی واقعی دو
قطب دارد: خَیر و شرّ.(و فهمِ من از زندگی معمولِ مردمانْ این است که غالباً همه
چیز را دو قطبی و سیاه و سفید میفهمیم و
نه طیفی وسیع و مدرّج و رنگارنگ.)
*از این داستان دو ترجمه به فارسی بدست داده شده است: عزتالله فولادوند از روی ترجمهی انگلیسی(بدونِ عنوانِ دوم)، و محمود حسینیزاد از روی اصلِ آلمانی(با عنوانِ دُوُم-ولی بجای "مرثیه"، ترجمه کرده است "فاتحه").
امّا، زندگیْ داستانِ پُلیسی به سبکِ داستانهای شرلوک هومز و پوآرو و ...
نیست که، حادثهای رُخ
دهد، و بعد بدنبالِ شواهد بگردیم و با حدس و گمانهای منطقی و إستدلال، نتیجهای مشخّص
و معیَّنْ حاصل کنیم: نتیجهی منطقیای که—ایبسا—، در
آن شکْ رخنهای نمیتواند
کرد. چقدر از زندگی ما اندیشیده و متأملانه است که، بخواهیم همان اندکک را نیز به
کلیّت زندگیمان تعمیم دهیم؟ و چقدر از زندگیِ ما را
علل مخفَّفه و تصادفِ محض و بختوإقبال
تشکیل داده است؟
راویِ اصلیِ داستانِ
" قولْ: مرثیهای بر
رُمانِ پُلیسی"(که خود پُلیسی پیرسال است)* در جایی خطاب به کسی که تخصصاش
داستانِ پُلیسی است میگوید: «
شُما دُنیایی میسازید که
بتوان برآن پیروز شد.»(یا
شاید باید تأکید کنم: ضرورةً باید برآن پیروز شد) دُنیایی مثلِ بازیِ شطرنج: خانهها از
پیش مشخّص، تکنیکها، تحلیل، روش، اصول، حرکت و ... ، جایِ همه چیز مشخّص و معیّن
است، تنها لازم است مقداری هوش و منطق و استدلالِ قیاسی و استقرایی، و روابطِ
علّی-معلولی بدانیم. اگر مُهرهای حرکتی
میکند، لابُد علّتی داشته است، نظامِ جهانْ
نظامی علّی-معلولی است. چیزی بیعلّت
نیست. همه چیز روشن است و یا روشن خواهد شُد، فقط اندکی صبر لازم است؛ آفتابِ
حقیقت آخرالأمر طلوع خواهد کرد.
شخصیّتهای داستانهای پُلیسی نیز غالبًا بسیارتیزهوشاند و
دقیقالنظر، با علمی از علوم آشنایی خوبی دارند،
فرهیختهاند و به منطق مسلّط، و البته نوعًا تُهی
از عاطفه(یا کم عاطفهاند، یا
عاطفه مهمّ نیست یا کم اهمیّت است!). جنایتی که اتّفاق افتاده، بیشتر چیزی چونان
حلّ مسألهای در ریاضیّات است، کاراگاهِ تیزهوشِ
داستان نیز در وهلهی نَخُست
برایِ نَفْسِ لَذَّتبُردن میخواهد
جنایت را حلّ کند، مثل یک ریاضیدان که مسألهای را
حلّ میکند. منطقِ سرد بر جهانِ داستانِ پُلیسی
حکمفرماست، انگار همه چیز از عاطفه تُهی است. بیشتر جنایتکارها نیز، آدمهایی
تیزهوشاند و حتّی فرهیخته و بسیار منطقی.
داستانِ پُلیسی جهانِ ایدهآلی است!
امّا جهانِ واقعی، نامنتظر نیست حادثهای ساده،
تمام حساب و کتاب ما را به هم بریزد، بسیاری علل درکارند که ما از آنها کمترین
اطّلاعی نداریم. داستانِ قولِ دورنمات، هم آن نظامِ دو قطبیِ خَیر و شرّ و هم علّیومعلولی
را بر هم میزند، دستِ امور مخفی و شانسی و تصادفی باز
میشود، و کاراگاهِ باهوشِ داستان که از برایِ
شکارِ قاتلی—که اصلًا باهوش نیست و کودن نیز هست—، کمین کرده، هرگز قاتل را دستگیر
نمیکند. حادثهای مضحک
اتّفاق میافتد، همچنان که حادثهای
احمقانه باعث شده بود قاتل بعد از قتل نخست چندین قتل را مرتکب شود.
چه میخواهم
بگویم؟ دارم میگویم
انتظاراتِ ما ضرورةً وَجهی منطقی ندارند، و لزومًا برآورده نیز نمیشوند:
واقعیّت زندگی این است. یا دقیقتر: یکی
از واقعیّات مهمّ زندگی بنظر(و تجربهی) من
این است. – حالا اگر کسی به بیماری سختی مبتلاء شده باشد و مُدام بگوییم(حتّی آقا
یا خانم پزشک)، بهتر میشوی، خوب
میشوی و فلان است و بیستار، و آزمایشها بهمان
چیزهای خوب هم نشان میدهند(کنار
بسیاری چیزهای ناخوب)، شاید بد نیست به بیماری که مبتلاء است، لابُد درد هم متحمّل
میشود، اندکی حقّ داد که نگران باشد، حتّی
ناامید باشد و افسرده(هرچند اینها ذیلِ حقّ و حقوق قرار نگیرند!)، اگر کسانی--از دوستان،
آشنایان و اقوام و ...--، مُدام میگویند
خوب میشوی و ... ببین فلان است و بهمان، شاید بد
نباشد به واقعیّتها بیشتر توجّه کنند تا بهتر بفهمند وضع اینقدرها هم خوب نیست که
"تصوّر" میکنند.
اینکه من چه "تصوّری" از واقعیّت دارم و "واقعیّتِ
بالفعل" چیست، دو چیزاند. و اینکه بخواهم آن تصوّرِ ایبسا
ناراستِ خودم و تجربه ناشدهام از
واقعیّت را به کسی که دارد دردی میکشد و
رنج و محنتی میبرد،
مدام گوشزد کنم، شاید چندان هم با واقعیّتِ صُلب و
سختِ کسی که دارد دردی و رنجی متحمّل میشود،
موافق نیفتد.
شاید بد نباشد که گاهی این سخن حکیمانه را با خودمان تَکرار کنیم:
شاید بد نباشد که گاهی این سخن حکیمانه را با خودمان تَکرار کنیم:
*از این داستان دو ترجمه به فارسی بدست داده شده است: عزتالله فولادوند از روی ترجمهی انگلیسی(بدونِ عنوانِ دوم)، و محمود حسینیزاد از روی اصلِ آلمانی(با عنوانِ دُوُم-ولی بجای "مرثیه"، ترجمه کرده است "فاتحه").
**و فکر میکنم
این جمله را کسی جایی ترجمه کرده بود اما کی و کجا یادم نیست!
۱۳۹۶ مهر ۲, یکشنبه
سرتُ في رؤيايَ ...
ومثلما سار المسيحُ على البحيرة …
سرتُ في رؤيايَ . لكنِّي نزلتُ عن
الصليب لأنني أَخشى العُلُوَّ ولا
أُبشِّرُ بالقيامة . لم أُغيِّر غيرَ إيقاعي
لأَسمع صوتَ قلبي واضحاً …
«و همانطور که مسیح بر دریاچه راه رفت
من بر رؤيای خود راه رفتم. امّا از صلیب فرود آمدم،
چرا که از بلندیها میترسم و به رستخیز بشارت نمیدهم.
چیزی جز ایقاعم را تغییر نمیدهم
تا صدای قلبم را بهوضوح بشنوم...»
----------
محمود درویش را بسیار دوست میدارم(هم شخصیّتاش را و هم شعرهایش را). صدایش را نیز دوست دارم و آن دکلمههای شورمندانهی اشعار خودش. و این شعر بلندِ او را نیز چه دوست میدارم. وقتی این شعر را خودْ دکلمه میکرد نیز بسیار دوست دارم، بخصوص بخشِ آخِرِ این شعر بلند را، که إِبتدایش را در اینجا آوردهام. وقتی که تنی خسته و دلی بیقرار هم باشد، و "او" نیز دور باشد، خواندن و شنیدنِ محمود درویش رامشبخش است.
سرتُ في رؤيايَ . لكنِّي نزلتُ عن
الصليب لأنني أَخشى العُلُوَّ ولا
أُبشِّرُ بالقيامة . لم أُغيِّر غيرَ إيقاعي
لأَسمع صوتَ قلبي واضحاً …
«و همانطور که مسیح بر دریاچه راه رفت
من بر رؤيای خود راه رفتم. امّا از صلیب فرود آمدم،
چرا که از بلندیها میترسم و به رستخیز بشارت نمیدهم.
چیزی جز ایقاعم را تغییر نمیدهم
تا صدای قلبم را بهوضوح بشنوم...»
----------
محمود درویش را بسیار دوست میدارم(هم شخصیّتاش را و هم شعرهایش را). صدایش را نیز دوست دارم و آن دکلمههای شورمندانهی اشعار خودش. و این شعر بلندِ او را نیز چه دوست میدارم. وقتی این شعر را خودْ دکلمه میکرد نیز بسیار دوست دارم، بخصوص بخشِ آخِرِ این شعر بلند را، که إِبتدایش را در اینجا آوردهام. وقتی که تنی خسته و دلی بیقرار هم باشد، و "او" نیز دور باشد، خواندن و شنیدنِ محمود درویش رامشبخش است.
۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه
شُمالِ غربی بود.
بعد از دوازده سال، دو ساعت دیدماش. چقدر حرف داشتیم. چقدر دریغ خورد از تمام این سالها که ندیدیم یکدیگر را. خوشحال بودم از دیدنش و غمگین از اینکه هر روز انگار غمگینتر شده... چه حرفها که رفت... و به من گفت: چقدر جوانی تو! چقدر پیری تو!
راستی کلاهات را کجا گذاشتهای ...نیست. میخواهی کلاه مرا برداری؟
راستی کلاهات را کجا گذاشتهای ...نیست. میخواهی کلاه مرا برداری؟
که عنوان معطّرست...
شبِ دیرتر با تاکسی دارم میروم. پیراهنام بویِ عطرِ تناش و آن عطری که همیشه میزند را میدهد(شبِ زودتر آمده است ببیند مرا و بدرقهام کندو آرامام کند و خوب نیستم متأسفانه...). این عطر خوب چه خوب است. چقدر خاطره، چقدر حالِ خوبِ الان. چقدر الان که دارم میروم با اینهمه درد، رامشبخش و التیام بخش است. آقای راننده، سیگار بهمنِ کوچکی روشن میکند و کلّی دود به خورد من و پیراهنام میدهد. کاری از دستم ساخته نیست. این وقت شب هم سخت است تاکسی پیدا کنم. نگران نیستم از اینکه قلبام از دو سیگار درد کند، غمگینام که دودِ "بهمن" عطر همیشهی تناش و آن عطرهمیشگیای که میزند را از من میگیرد. بغضام گرفته بود ... آقا میشود لطفاً سیگار نکشید؟ راننده: نه! تمامِ پهنایِ وجودم به اندازهای قطرهای فشرده میشود از غم...دلام انگار کودکِ مفلوجی که مچاله شده باشد و روی دستانِ مادرِ سوگوارش گوشهی خیابان افتاده باشد...
ظلمات: عجایب چاهها!
در کتابی قدیم، در شرح شگفتیهای جهان، از چاههای عجیب بحث شده است:
"کوه اصفهان چاهیست که قَعر آن پدید نیست. کودکی در آن افتاد. به روزگار اسحاق سیمجوری. و وی پادشاه بود. دلتنگ شد. و مادر وی جَزَع میکرد. مردی را از زندان به درآورد که مستوجبِ قتبل بود و در زنبیلی نهاد و فرو فرستاد، به شرط آنکه تا هفت روز برکشند. هفت روز میرفت و وی سنگی در زنیبل داشت، فروافکند و سه شبانروز گوش میداشت، هیچ آواز برنیامد. و وی را برکشیدند. گفتند: «چه دیدی؟» گفت: «ظلمت»."
______________
محمدابن محمود همدانی، عجایبنامه، عجائبالمخلوقات و غرائبالموجودات.
إِشمئزاز
دوشنبه شب، با دوستی عزیز(که خانم است) و دوستِ دیگری(که آقا است)، رفته بودیم مرکز شهر برای انجام کاری. لحظه ای از هم جدا افتادیم. مردی دوستِ عزیز را تنه ای زد--تنه ای که آشکارا جنسی بود--، دوستِ عزیز من خوشبختانه از آن دسته آدمهایی نبود که سکوت کند. مرد را صدا زد و همه رفتیم دنبالش. با او صحبت کردیم و زیر بار نمی رفت، قصد کرده بود مرا، که البته عصا می زنم هنوز، به زمین بندازد. دوید به سمتی. کسی هم در پی او دوید و باز ما بودیم و او. گفتم اگر کاری نکرده ای چرا فرار کردی و خواستی مرا زمین بندازی. به 110 زنگ زدیم اما نگرفت. ماجرا داشت کش پیدا می کرد. رفتار مردم غریب بود. کسی گفت خودتان کتک اش بزنید خودتان را خنک کنید. گفتم فرض زدیم هزار هزار هستند که حرفی نمی زنند و باز او این کار می کند. قانون هم لابد برای چیزهایی است. همین قانون پر از اعوجاج را می گویم که همه از آن شاکی هستیم، همین قانونی که به کسانی اجازه می دهد با خانمها در خیابان بدرفتاری کنند. 110 باز هم نگرفت. و نگرفت و نگرفت... دوست من به تندی با آن "مرد" صحبت کرد. و من نیز. پشیمان نیستم. فکر می کنم بهتر است خانمها خودشان حرف بزنند و کاری کنند. قانون برای کاری است و زبان هم برای کاری. برای اینکه اگر دختری نحیف و جوان لحظه ای تنها بماند یک "مذکر" فکر نکند می تواند هر کاری و هر جا خواست می تواند بکند. سکوت زنهای بسیاری دیده ام. بهتر است زنان خود سکوت بشکنند. بخصوص در شهر کوچکی مثل اینجا.
سه شنبه ظهر(فردای همان دوشنبه شب): میدانِ اصلی مرکز شهر ایستاده ام. تاکسی ای دربست می کنم. شیشه ها سیاه است. و عقب را هم نمی بینم. به راننده می گویم: می روم علوم پزشکی دربست. می گوید سوار شود. جوان است، شاید 30 یا 30 و سه چهار ساله. تیپی دارد که عادی. پیرهنِ چسبانِ آستین کوتاهی و شلواری امروزی. با اندکی ته ریش. سوار می شوم. متوجه می شوم کسی هم عقب است لحظه ای می بینم اش، می گویم مسافر داری، می گوید سر چهار راه پیاده می شود-حدوداً پنجاه متر بالاتر-، خیابان شلوغ است و ترافیک سنگین. آهسته می رود. چهار خانم جوان از جلوی تاکسی ما رد می شوند. مانتوهای جلو بازِ امروزی و شلوارهای در خور و موهایی که در آفتاب می درخشند. آقای راننده می گوید(و ظاهراً دارد با من صحبت می کند): «همین را هم در می آوردی.» و من که البته تحمّل نمی توانم کنم می گویم: آقای محترم تیپ دیگران به شما ربطی ندارد--دارم سعی می کنم خشم ام را فرو بخورم--، به چه حقّی با ایشان اینطور برخورد می کنید. سریع می گوید: «من هر چه فکر کنی انجام داده ام، اما اینها دیگر درست نیست.» و نمی دانم منظورش از هر کاری چیست، می گویم من در مورد شما فکری نمی کنم اساساً فقط در مورد این حرفت می گویم. و در ضمن تو راننده هستی و نه دوست من که شروع کنی صحبت کردن با من در تاکسی. پول نمی دهم تا تو صحبت کنی، پول می دهم که کارت را انجام دهی. می گویم لطفاً کنار بزنید. صحبت خیلی سریع پیش رفته هنوز به سر چهار راه نرسیده ایم. می گوید چرا عصبانی می شوی. می گویم مایل نیستم با چون تویی جایی باشم. کنار می زند. می گوید کرایه لطفاً! (و چه خوب می بود آن آقای صندلی عقب نیز در اعتراض پیاده می شد...و چه بسیاریم که از صندلی های عقب در این مواقع پیاده نمی شویم...)
فکر می کنم خوب است ما که "اندکی" شهروند نیز هستیم، کمی بیشتر از حقوق خودمان مطّلع باشیم و آن حقوق را پاس داریم و در پاسداشت حقوق دیگران به قدر وسع بکوشیم. این حرفها قرار نیست شأنی تعریف کند و یا توصیه ای روشنفکرانه باشد و ... و ... . فقط دارم می گویم همین آدمهای معمولی که هستیم، و قدرتِ نظامی و یا سیاسی نداریم(و لازم هم نیست چنان چیزهایی داشته باشیم)، باز هم می توانیم برای بهتر شدن پیرامونمان کارهایی کنیم. تصوّر نمی کنم گشتهایی هم که گماشته اند، رفتارشان چیزی غیر یا دور از همین رفتار مشمئر کننده ی آن مرد و این راننده بوده باشد.
*فمینیست نیستم، روشنفکر نیز، سیاسی نیز، و چه و چه. هیچ چیز نیستم هیچ کس نیستم. شأنی هم برای خودم قائل نیستم. شهروندی هستم ساده که البته زن نیست و نمی داند آنها چه رنجی می برند از چنین برخوردهایی و حرف و حدیثهایی. ولی همین چند سال بیماری و عصا زدن کمی حساسترم کرده است. تصوّر کنید تاکسیهای بسیاری نمی ایستند چون فقط عصا می زنی، نمی ایستند جز اینکه بگویی "دربست". انگار تو را آدم حساب نمی کنند. عصا می زنی پس آدم نیستی، زن هستی پس آدم نیستی، جوانی پس آدم نیستی، و ... و ... ؛ تجربه عصا و تاکسی، کوچکترین تجربه ی تلخ من است. فکر می کنم برخورد جنسی کردن یکی از تلخ ترین رفتارهای زشت و مشمئز کننده است. و ظاهراً زنان بسیاری ازین دست تجارب تلخ و رنجبار کم ندارند.
۱۳۹۶ شهریور ۱۹, یکشنبه
غریب: کأنَّ شیئاً لم یَکُنْ
و جایی نوشته بود:
"همینطور تکه تکه شدیم، کمی اینور کمی اونور، این عکس اینجا این عکس اونجا، این متن اینجا این متن اونجا.
شکایتی نیست، شاید اینطور بهتره باشه، شاید."
*تیتر هم مثلی است عربی و هم در شعر عرب بسیار بکار رفته. نمونه: محمود درویش:
ما کان لی: أَمسی، وما سیکون لی
غَدِیَ البعیدُ، وعودة الروح الشرید
کأنَّ شیئاً لم یَکُنْ
وکأنَّ شیئاً لم یکن
جرحٌ طفیف فی ذراع الحاضر العَبَثیِّ....
بلیتِ یک طرفه
بلیت زندگی یک سره است و یک طرفه. و نمی دانم می شود مثلِ ایوان کارامازوف آن را پس داد؟ و اصلاً او توانست چنین کند؟ اگر نگویم همه، ولی بخش بزرگی از تجربه ام این است: بیشتر و مهمترین فرصتهای زندگی فقط و فقط یک بار اتفاق می افتد. اگر کاهلی کنی و اهمال، اگر قدرنشناسی اگر به موقع برایش نجنگی(اگر لازم باشد بجنگی) وقتی از دست رفت، از دسته رفته است...
باز نمی گردد، تکرار نمی شود. همه چیز یک بار و همه کسانی که وارد می شوند هم یک بار. اگر رفتند رنج است که مکرر می شود. عذاب از دست دادن، ناخوشیِ فقدان و جانت که زیر حجمِ حجیمِ آوارِ چیزها و کسان (و خاطراتشان) که از دست داده ای له می شود...
چه تجربه ی تلخی چه غم جانکاهی چه عذاب الیمی...
زندگی همچنان که پیش می رود ما را تهیدست تر و تنها تر می کند...
...........
موعظه ای برای خود: مقام بیمار/مصیبت زده بودن
وقتی کسی به بیماری جسمی و یا روانی مبتلاء می شود، و یا به مصیبتی دچار می آید، بیماری اگر کاهنده باشد، و مصیبت اگر ویرانگر و باعثِ تلاشیِ تار از پودِ نسیجِ جان، بسا چیزها که می تواند از بیمار/مصیبت زده بگیرد، بیش از آنچه تا همین الان گرفته: سلامتی جسم و یا روان که ناگفته پُرپیداست؛ اما می تواند شغلش را هم بگیرد، دوستانش را، خویشانش را، محبوب یا عزیزترین کسانش را؛ و یا اگر از کف هم ندهد، بنحو جدّی موقعیّت شغلی اش را به خطر اندازد و روابطِ صمیمانه و رفیقانه دوستی اش را متزلزل کند. وقتی بیمار/مصیبت دیده مدام در تعب است و احیاناً دارد ناله هم می کند و ناله کردن و اینکه درد می کشم و رنج می برم را مکرراً تکرار و تأکید کند، هرچند بی تاب شده باشد ای بسا خُسران و رنج او را بیشتر کند و رنج مضاعف ببرد. توجّه دارم که، این کفّ نَفْسْ و کنترل خویشتن و ... ، ای بسا از شدّت دردهای جسمانی و یا رنجهای روانی در اختیارش نبوده باشد(و فکر می کنم غالباً هم همینطور است). بیمار/مصیبت زده نخواسته مبتلاء شود، نخواسته اینقدر درد بکشد، نخواسته اینقدر رنج ببرد، نخواسته حالا که مبتلاء شده مرزهای تحمّل و سقفِ توانش اینقدر--کم و کوتاه--، باشد که هست(شاید بیمار آرزو کند که ای کاش توانم بیشتر می بود، صبوری ام، و تحمّل و ... بیشتری می داشتم). بیمار/مصیبت زده نخواسته اینقدر وضعش نامطلوب شود. نالیدنش روشن است، ولی اگر بتواند تا حدّی "تمرینِ" خویشتنداری کند، جلوی نالیدنهای مکرر را بگیرد و از هزار یکی بگوید بهتر است هم برای خود و هم نزدیکانش که حلقه یِ عاطفی حمایت از اویند(چه کار مُحالی میخواهم!). حلقه ی نزدیکان و دوستان صمیمش با دیدن و اطّلاع از حال و وضعش به اندازه کافی رنج عاطفی می برند، حالا اگر نالیدن و ضجه بیمار را هم بشنوند، آستانه تحملشان کمتر می شود. آدمی تحمّلی دارد. و سقف و آستانه ای!
بخصوص این اعتراض به بیماری، این درد را بزبان آوردن و ... اگر شدّتش زیاد شود این خطر نیز هست که، بیمار "طلبکارانه" فریاد برآورد، و آه بکشد و ... .
تصوّر خامِ ناسخته و ناپخته ام این است که، دیگران هرچند درد بیمار را ندارند و رنجش را نفهمند، ولی اینقدر بالغ هستند--یا غالباً واجد چنین بلوغی هستند/ یا من چنین تصوّر میکنم--، که بدانند "تویِ" بیمار درد و رنجی میکشی شاید وصف ناشدنی(همین میزان از اطّلاع نیز کافی است اگر اساساً اطِلاع لازم بوده باشد). همین تفطن کافی است. اگر ناله میکنی از درد و رنجت، کمی هم جلویش را بگیر. تمرین خویشتنداری در همین شرایظ "سختی" که "مرزهای بهنجار" و عادّی "زندگی روزمره" به هم ریخته است مهم است. در شرایط عادی و روزمره و بهنجار، کار چندان سخت و دشواری نیست سامان امور را در دست گرفتن. اینقدر نگو و ننال. اینقدر نگو درد دارم و حالم خوب نیست. اگر میخواهی مهر و محبت و شفقت نزدیکانت، آنها که عزیز میداری بیشتر "بماند"، تو نیز وظایفی داری و این کیی از آنهاست. تو نیز باید کاری کنی. کار منِ بیمار یا منِ مصیبت زده نباید فقط این باشد که آه و ناله کنم، هرچند واقعاً دردی وصف ناشدنی داشته باشم؛ حرفم غریب است؟ فکر نمی کنم. وجود و حضور عزیزانِ صمیم نباید بهانه شود تا "مدام" نق بزنی و غرولند کنی و ناله سردهی. گاهی حضور دیگران بهانه هم می شود برای این کارها، بخصوص اگر آدمی باشی ضعیف. و این خوب نیست: دیگری تحمّلی دارد. او هم به اندازه کافی رنج می کشد، بیشترش نکن!
هرچقدر هم درد و رنج بی تابت کند و تحمّلش ناممکن: ولی تو را به هر چه ... کمی زبان به کام گیر!
۱۳۹۶ شهریور ۱۸, شنبه
36°18′N 59°36′E-35°50′08″N 51°00′37″E: دلتنگی ...
بعد از دو روز تَب و تعب، دیشب هم که نشد، امروز صبحِ دیرتر هم، ظهر شُد. انگار نسیمی خنک باشی زیر پوستم ...
۱۳۹۶ شهریور ۱۱, شنبه
پریشانگویی: او ببینی بو کند ما با خِرَد
حسّاستر. شامهام نسبت به بو-هر نوع بویی-، حساسیّتِ غریبی داشت، یادم است بعد از پنج سالگی هیچ عطری و... ای نتوانستم مصرف کنم، حتّی گاه بوی غِذا هم اذیت میکرد، اگر عطری از غِذا در فضا میپیچید، ناچار بودم وقتی که به اتاق بر میگشتم لباس را عوض کنم. از دو هفتهی پیش این حساسیّت شدّتِ بسیار بیشتری گرفته است، حالا گاهی ناچارم ماسک هم بزنم تا از شرّ بوهایی که همهجا غوطهور اند در امان بمانم.
با این نیز آشناییم که در ادبیات کهن به«بو »و « بینی » اشاراتی رفته است( بخصوص در مثنوی): "بو کنم دانم ز هر پیراهنی/گر بود یوسف وگر آهرمنی" ، "همچو احمد به بَرَد بو از یمن/زان نصیبی یافت این بینی من"، "پس یقین گشت این بیماری ترا/میببخشد هوش و بیداری ترا" *"پس بدان این اصل را ای اصلجو/هر که را دردست او بردست بو". قصهی آن کس که بهجای بوی عطر و... به بوی سرگین خو گرفته بود و با رفتن در بازار عطاران بیهوش شد و با بوی سرگین بهوش آمد هم شنیدهایم؛ و متفطّن شدهایم که این حساسیّتِ شامّه فقط نسبت به بوی خوش نیست( سرگین که چه عرض کنم، نمیدانم بوی سیر که اینقدر در قلیهماهی جنوب و غِذاهای شمالی پراستفاده میشود نیز ذیل همین بوهای نامطبوع، بهر کم برای برخی، قرار نمیگیرد؟ و یا بویِ بعضی چیزهای دیگری.... )
حالا از هر نوع حساسیّتِ(یا اختلالِ)زیستشناختی که بگذریم- که شاید این شامّههای حسّاس بدان دچار باشند شاید نباشند-، و یا از هر کَسالتی که موجبِ چنان حساسیّتی شود-بخصوص در روزهایی خاص-، شاید این حرفِ دوستی، که او هم چنین حساسیّتهای دَماغی و دِماغی برخوردار است، بیش از پیش راست باشد-یا من در این ایّام و احوال راست بیانگارم-، که چُنین حساسیّتی شاید نشانهای از جنون باشد. اگر این حرف درست بوده باشد از حظّی از درستی برده باشد، شاید این گفنهی جلالالدین بلخی که: "او ببینی بو کند ما با خِرَد"( با هر معنایی از«خِرَد » که مُراد کرده بوده باشد)، شاید چندان درست هم نباشد، و کسانی هم به میزانی با جنون بو میکنند!
با این نیز آشناییم که در ادبیات کهن به«بو »و « بینی » اشاراتی رفته است( بخصوص در مثنوی): "بو کنم دانم ز هر پیراهنی/گر بود یوسف وگر آهرمنی" ، "همچو احمد به بَرَد بو از یمن/زان نصیبی یافت این بینی من"، "پس یقین گشت این بیماری ترا/میببخشد هوش و بیداری ترا" *"پس بدان این اصل را ای اصلجو/هر که را دردست او بردست بو". قصهی آن کس که بهجای بوی عطر و... به بوی سرگین خو گرفته بود و با رفتن در بازار عطاران بیهوش شد و با بوی سرگین بهوش آمد هم شنیدهایم؛ و متفطّن شدهایم که این حساسیّتِ شامّه فقط نسبت به بوی خوش نیست( سرگین که چه عرض کنم، نمیدانم بوی سیر که اینقدر در قلیهماهی جنوب و غِذاهای شمالی پراستفاده میشود نیز ذیل همین بوهای نامطبوع، بهر کم برای برخی، قرار نمیگیرد؟ و یا بویِ بعضی چیزهای دیگری.... )
حالا از هر نوع حساسیّتِ(یا اختلالِ)زیستشناختی که بگذریم- که شاید این شامّههای حسّاس بدان دچار باشند شاید نباشند-، و یا از هر کَسالتی که موجبِ چنان حساسیّتی شود-بخصوص در روزهایی خاص-، شاید این حرفِ دوستی، که او هم چنین حساسیّتهای دَماغی و دِماغی برخوردار است، بیش از پیش راست باشد-یا من در این ایّام و احوال راست بیانگارم-، که چُنین حساسیّتی شاید نشانهای از جنون باشد. اگر این حرف درست بوده باشد از حظّی از درستی برده باشد، شاید این گفنهی جلالالدین بلخی که: "او ببینی بو کند ما با خِرَد"( با هر معنایی از«خِرَد » که مُراد کرده بوده باشد)، شاید چندان درست هم نباشد، و کسانی هم به میزانی با جنون بو میکنند!
۱۳۹۶ شهریور ۱۰, جمعه
میلاد
آخرین روزهای پاییز ۱۳۸۴، از میدان اصلی شهر رد میشوم، کمی عجله دارم، میخواهم برسم جایی برای انجان دادن کاری. به سمتِ شرقی میدان رسیدهام، یک لحظه و فقط یک لحظه چشمم به دیوار میافتد، مکث میکنم، چهرهام شاید حیرت زده است، انگار چیزی میبینم و نمیخواهم باور کنم. نوشته است فردا... . عکساش هم همان لبخند خاص را دارد.
یک هفته قبلتر. رفتهام مجتمع ورزشی تا ببینمش، به باشگاه ژیمناستیک میروم، دارد تمرین میکند، یکی از بهترینهاست. هیچ وقت لهجهات تغییر نکرد، هیچوقت خندهات محو نشد، هیچوقت نشاط چهرهات کم رمق نشد، مهربانیات همیشه... میبینماش، میخندد باز، میخندم باز، مثل تمام این سالها. مثل همیشه که دیدنش خوشحالی است و در هر شرایطی میخندی و خندهات مرا میخنداند. تیشرتهای آبی را که دوست داشتی یادت هست؟ چه روشن در یادمی. چقدر جوانی.میگویی پنجشنبه قرارمان، میگویم باشد. مینشینم که نگاهت کنم. بعدتر، خداحافظی. این آخرین بار است.
پنجشنبه. نمیتوانم بیابم، مشکلی پیش آمده، مرتفع نمیشود، دوست دارم ببینمت، خیلی وقت است ساحل نرفتهایم قدم بزنیم، شنا کنیم، بنشینیم حرف بزنیم، ساکت خیره به افق آبها شویم. دلم برایت تنگ شده و خجالت زدهام که نشد بیایم. قرار برای روز دیگری میگذاریم.
یک روز قبل از قرار، هرگز نمیبینمت.
در تابستان گرم، یخ زدهام، امشب مگر شبی از شبهای پاییز است؟
۱۳۹۶ شهریور ۹, پنجشنبه
Blue
غریب نیست که وقتی حُزن هجوم میآورد، در شکمات احساسّ درد میکنی؟ اندوهی که متراکم شده باشد انگاری، اینقدر متراکم که انگار کلّ وجودت چگال شده باشد، الان انگار در تخت از شدّت فشردگی و چگال شدن، دارم غرق میشوم و فرو و فروتر میروم. احساس دلتنگی میکنم حتّی، و بقول دوستی، دلتنگی هرجورش « یاغی» است. مُدام احساس میکنم که الان میخواهم گریه کنم،نچشمانم داغ شده اند و انگار چیزی در جایی فروپژمرده باشد و نمیدانی چه چیزی و کجای وجودت، یا میدانی و جرأت نداری اعتراف کنی؟ ، غم و اندوهی که نمیدانی از کجا آمده، و دلتنگیای که میدانی از کجا آمده، ولی چیزی هست که میدانی:
« چیزی که ایبسا میدانستهئی،
چیزی که
بیگمان
بهزمانهای دور دست
میدانستهئی... »
میدانی غم و اندوهی که نمیدانی از کجا و دلتنگیای که میدانی از کجا، فلجات میکند، به زانو بر زمینات میزند...
چُنین که بیخَبَر آمد به خوابگاهِ تو تَبْ
یکبار نوشته بودم برایش:
چُنین که بیخَبَر آمد به خوابگاهِ تو تَبْ
اُمیدوار چُنانم که بیخَبَر بِرَوَد*
یا شاید رؤیا/کابوس دیده بوده باشم! اینکه بعد از قریب به یک هفته، از تختِ سفید تب رفته و درد کمتر شده است، خوب است و خوشحالیبخش؛ ولی چه خوشحالیکنندهتر وقتی خوشحالیاش را ازین بِهبودی-هرچند موضعی و مقطعی-، از فاصلهای نه چندان بعید، احساس میکنم.
شادیهایات بیش ...
*صائب
۱۳۹۶ شهریور ۸, چهارشنبه
شَکلِ اوّل
ایوان ایلیچ حقوق خوانده بود و در دوران دانشگاه، در درس منطق آموخته بود: « کایوس انسان است؛ انسان فانی است، پس کایوس فانی است.»
در واقع ایوان ایلیچ یاد گرفته بود که «همهی آدمها میمیرند »، ولی این« همه » شاملِ حالِ« همه » بود، جز خودِ ایوان ایلیچ! ایوان ایلیچ استثناء بود، به همین علّت مرگ همیشه به خانهٔ دیگران میآمد نه او، دیگران بودند که بایستی نگران میبودند نه او و دیگران در وقت احتضار و نزع رنج میبردند نه او. خواندنِ آن استدلال و از برکردناش چیزی بود و اینکه فیالواقع در آستانهی مرگ قرار بگیرد و از وحشت دچار قشعریره شود، چیز دیگری.
حالا ایوان ایلیچ دارد واقعًا میمیرد...
*کای(یا در لاتین "گای") نشانهی کایوس است، یعنی: سزار. شنیدهام که در متنِ روسی "کایوس" نیامده و به اختصار نوشته شده است"کای/گای".
۱۳۹۶ شهریور ۷, سهشنبه
۱۳۹۶ خرداد ۳۱, چهارشنبه
لعلّ اللهَ یُحدِث بَعدَ ذٰلک أَمرًا!
گُفتْ بخوان، خواندم، الان به لُطفِ او
و اجابتِ أَمرش-که معترفم همیشه عاقلتر از من بوده و بهتر و دقیقتر و
سنجیده و ظریفتر و مهربانانهتر کاری کرده، سخنی گفته، امری کرده به من
و... و ...(و این روزهای سخت و محنتبار بهتر و عمیقتر اینهمه را میفهمم)-،
الان اندککی آرامترم. و کسی که این دلآشوبه و آسیمگی و بیقراریِ جانفرسا و
فروپژمرنده را تجربه کرده باشد، خوب میفهمد این "اندکک" چه بزرگ است،
خاصّه اگر در اجابتِ أَمرِ "او" بوده باشد، که همین بتنهایی برایِ مَن پُر از لُطف و رحمت است.
«مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ»، بخشی از "بقره": 255
«مَنْ ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ»، بخشی از "بقره": 255
۱۳۹۶ خرداد ۲۲, دوشنبه
سایهیِ شوم و سنگینِ گذشته: به بهانهیِ چند دیدار، گفتوگو، و سکوت(گذشته حاضر است!)
أَوَّل: اینکه بگویی مَنْ فُلان کار را کردهام و یا بهمان
فضیلت را دارم و یا در حقِّ بیستار کَس، بهمان کُمَک/مَحَبَّتْ/ کار و ... و ... را
انجام دادهام، و یا فلان حقّ و ... و
.... را در نِسبَتِ با دیگری—که شاید برای او کاری کرده باشم یا نکرده باشم—، و یا
در نسبتِ با خودم دارم، سهل است(یا من فکر میکنم چندان دشوار نباید باشد، بخصوص
اگر اندکی خودشیفتگی و خودگُزینی و خودمَداری مَحض نیز داشته باشی). سُخَنْ گفتن از
حَسَنات و خوبیها و افعالی که، شاید هم نَفْسِ انجام و تَحَقُّقِشان خوب بوده است
و هم نتایجی که بر آن مترتب شُده است، خوب
بوده باشد، چندان دشوار نیست-اگر اصلًا دشوار بِتَوانَد بود-، امّا حرف زدن از رذائل
و افعالِ ناروا و ناراستیها، و اعترافِ به خطا کاریست که، اگر نگویم برای بَعْضِ
کَسان مُحال است(از جُمله خودِ من)، امّا بیهیچ گفتوگوی، سخت دشوار است.
دُوُم: و باز این نیز هست که، وقتی میخواهیم در مجلسی، سُخَنی را
نُقْلِ محفلمان کنیم، گُمان میکنم، سهل باشد از آن رذائل و افعالِ—شاید بینهایتْ بد
و زشت، و ناروایی که، شاید شمارش ناپذیر باشد/بنماید—، و از شخصِ خاصّی نیز بروز
کرده، حرف بزنیم. منظورم افعالِ ناروا و
بدی است که، آسیبهای روانی و معنوی شمارناپذیری بر جان و دل بسیاری کسان وارد کرده
است، و زخمهای ناسورِ نازدودنی بر روانِ کَس/کسانی زده باشد.
سوّم: اینکه کسی در گذشته خطایی/خطاهایی و فعل/افعالِ ناروایی مرتکب
شده باشد(و این افعالِ ناروا و زشت و بد بینهایت مشمئز کننده بوده باشند)، بیهیچ شَکّی اگر
آن فعل، بر دائره و حوزهیِ حقوق اشتمال داشته باشد، آن فرد باید مجازات شود، اگر آن فعل بد وجهی اخلاقی داشته باشد، بر عهده
فرد گناهکار است که، وظیفهیِ پوزشخواهی و جبران را بجا بیاورد. و دقیق نمیدانم برای انجام ندادن چنان چیزی(پوزش
و جبران) چه عذری میتوان داشت/تراشید.
چهارم: تصوّری که به ذهن میرسد شاید این باشد—و به ذهن خودم هم میرسد—، سخن گفتن از ”بدیهایِ“
واقعیِ کسیْ به کَس یا کسانی که، إِطّلاعِ دقیقی از بدکردهایِ/بدکاریهایِ
آن شخص ندارند، مصداقِ فعلِ زشت و ناروایِ
"بدگویی" نمیتواند باشد. امّا چرا؟ بنظر میرسد که چُنان چیزی
جز گزارش ماوقع و اظهارِ واقعیّت چیز دیگری نمیتواند باشد. اما این نیز هست که، امیدوار باید بود آنچه گزارش و شرح میشود، با
دقّت و بیکم و کاست و نُقصان، و اضافتْ بیان شود(چیزی جز بیان
ماوقع نباشد)، و به هر ترتیب نوعی و نحوهای از باژگونه
نمایی واقعیّتْ در کار نباشد/نشود(شاید کسی بپرسد: ما چقدر از حاقِ واقعِ آنچه که
رُخ داده اطّلاع داریم که بخواهیم چُنان گزارشی بدست دهیم؟ شاید این پرسش مهمّ
باشد ولی برایِ من مدخلیّتی ندارد).
همچنین میتوان پرسید با گفتن بدیهای دیگری/دیگرانی چند، به
کَس/کسانی دیگر که، احیانًا اطّلاع و خبری از آن بدیها ندارد/ند و یا حتّی فکر میکند/میکنند
آن خطاکار/گناهکار فرد خوبی است (و توجّه دارم که معنای فرد خوب مبهم است) چه سودی
میتواند داشته باشد؛ شاید یک پاسخ مقدر چنین چیزی باشد—و تصوّر میکنم شاید پاسخ بدبینانهای قلمداد شود— :
میخواهیم خشم خود را إرضا کنیم. ولی فکر میکنم پاسخ درستتر و واقعبینانهتر این باشد:
میخواهیم شرّی را نشان دهیم و از خطری که فیالواقعْ نزدیکِ آن کَس یا کسان
است، ایشان را برحذر داریم/از ایان مراقبت کنیم. البته میشود از مسیح نقل قول کرد و گفت: «آنقدر بر
او سنگ بیندازید تا بمیرد. ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا بحال گناهی
نکرده است»(یوحنا: باب هشت)؛ و میشود این نَقْلِ قول از مسیح را حربه و فریبی برای دلسوزی دیگری و جلب ترحم و یا خودفریبی دیگربارهیِ خود و التیام عذاب وجدان تلقّی کرد(و شاید فیالواقع چُنین چیزی هم بوده باشد، هرچند ناخودآگاه). ولی شاید این آیه و قولِ مسیح چندان قانع کننده نباشد-یا برای بعضِ کسان چُنین نباشد-، بخصوص گناه تا گناه و گناهکار
تا گناهکار داریم. ناگهان پرده بر میافتد و آشکار میشود که، کسی که بسیار محل وثوق
و اعتماد بوده است چیزی جز ظلمات و شرّ و بدی در او هیچ یافت نمیشده است. دیواری تاریک
و سیاه هویدا میشود؛ آتشی بلند از تبهگنی و پلشتی بوده نه نوری از جانبِ شرقِ معنوی. نه تنها اعتمادهایی عمیق و عریق شکسته و خُرد و خراب میشوند، بلکه دلها
و جانهایی زخم خورده است: زخمهایی ناسور...
پنجم: کسی خطاهای بیشمار و بسیار بد میکند و از همه جهت گناهکار
قلمداد میشود(و نه تنها قلمداد بلکه فیالواقع چُنین است)، در جایی که قرارست بخاطر خطای ”الف“ محاکمه شود میگویند تو پیشتر هم
خطای ”ج“ را نیز مرتکب شدهای. آنقدری که من میفهمم، به لحاظ منطقی نمیشود گفت آن
خطای جیم را هم با الف به محک دادگاه مینهیم. دو ادّعا را باید جداگانه بررسید، و دو حکم جداگانه نیز
میطلبند(جز آنکه ربطشان روشن و اثبات شود: آنقدری که من میفهمم).
ششم: کسی گناه کرده اما سعی کرده خودش را اصلاح کند، کوشیده دیگر آن خطاها را مرتکب
نشود و یا کمتر خطاهایی از آن دست کند—خواه خطاهای خواسته و خواه ناخواسته. هنوز دارد
سعی میکند و هنوز، متأسفانه، شکست میخورد، امّا شاید اندکی و تنها اندکی و خردکی، اصلاح پذیرفته و بهتر شده باشد(یا اُمیدوار است که بهتر
شده باشد). خطاهای گذشته آثارشان باقیست—زخمهای ناسوری بر عُمقِ جانِ آدمهای واقعی—،
امّا بعضِ این خطاها را دیگر انجام نمیدهد(و هر روز سعی میکند چنان نکند). سعی کرده
آنچه از خطا را که، در گذشته میکرده دیگر تکرار
نکند هرچند توفیق چندانی هم حاصل نکرده است—هرچند هنوز نتوانسته دو وظیفهیِ پوزشخواهی و جبران را انجام دهد؛ شاید هنوز
توانش را ندارد، نه اینکه نخواهد انجام بدهد(اگر این هنوز توانش را ندارد خودفریبی
نبوده باشد)، هنوز و هر روز کابوسِ گناه میبیند—، با امروزش چه باید کند؟ چه باید کرد؟
(آیا میشود گذشتهیِ تاریک و ظلمانیاش را فراموش کرد؟ نادیده گرفت؟ عفو کرد؟
باید چه کند؟(اگر توان آن کار را اصلًا داشته باشد)، باید چه کار کرد با او؟).
هفتم: شاید دیگر برایش مهم نیست بخشوده و عفو شود(از جانب دیگران). مهمتر شاید این
باشد که خودش، خودش را عفو کند.
هشتم: اگر نمیشود گذشته را اصلاح کرد و آثارو نتایجی که بر آن افعالِ گذشته مترتب شُده است را کاری کرد،
اگر نمیتوان از زیر سایهیِ سنگینِ تاریکِ گذشته رَها شُد، اگر حضوریْ میتواند
چنان تاریک و ظلمانی باشد که، نه اصلاح بپذیرد و نه تغییری مثبت، اگر حضوری باعث رنج و
بیادآوری رنجهایی دلخراش میشود، چه راهی میتوان یافت؟
اندک اندک مسیر را باید تغییر داد
اندک اندک باید ناپدید شد
اندک اندک باید غایب شوی
اندک اندک حضور کمرنگتر
امّا اینها فایدهای ندارند بنظرم. باید ناگهان محو شُد:
انگار نبودهای.
اشتراک در:
پستها (Atom)