نوجوان بودیم... ظُهر بود.... مُنتَظِر. همیشه با موتور
میآمد... با آن لَبخَندَش... و خوشتیپیای که فَقط او داشت... و زَنگِ
صدایش که دوست میداشتم... مهربانیاش چه گیرا بود... و شوخیهایی که همیشه باعثِ لبخندی بود گرم... نبوغِ غَریباش را ستایش
میکردم(/میکردیم). برایِ ما، از سالهایِ دورتر ”اسطوره“ بود... چه ظُهرِ تَلخی
بود...
چه کَسی باور
میکرد روزیِ با ”ستاره“ همبازی شَویم؟.... ماشالله را یادم میآید... 14 سالِ پیش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر